به تو می اندیشم و به آن روزکه نگاه مادرانه ات در سفر به سرزمین ناشناخته ها بدرقه راهم شد . تنهاییت را از آن زمان که کودکی بیش نبودم از آسمان ابری تو فهمیدم . درگز! در کوچه پس کوچه های خاطرات بهارم تو بودی و تو می دانی که در فصل فصل کتاب بودنم ، همیشه نام تو (درگز ) زنده خواهد ماند.
آمدم و مهمان نوازانه خاک دامنگیرت را فرش راهم کردی تا در چند صباحی در کنار مردمانت آرامش یابم . آمدم و تو ساده و پاک سهم آب کودکانت را با من قسمت نمودی ، برخوان سفره قناعتت نشستم و آموختم مهر و بخشش در عین نیاز یعنی چه! آموختم که زندگی را سادگی می باید و سختکوشی، قناعت لازم است و همت ! و آموزگار خوب من تو بودی . در شبهای پرستاره به آسمانت چشم دوختم و در نگاه آسمانی تو اندیشه سبز زندگی جریان داشت . امروز به پاس عطوفت زلال مردمان افتاده ات ، بر خاک پاک تو که آرامگاه شهیدان است نماز عشق می گذارم و فردا در استمرار وجود همیشه خورشیدت، در آبی کرانه ها ، در دشت شقایق های سرخ ، شور و شوق همیشه بودن و همیشه ماندن را در تو میجویم .
یقین بدان به پاس مهمان نوازیت فردا بر سینه سیاه تخته های زندگی با گچ سپید عشق خواهم نوشت :
درگز! ای خاک خوب و مهربان ، آبشار بلند شادکامی ارزانی چشمان سیاه کودکان تو باد!